۱۴۰۱ آبان ۵, پنجشنبه

راهبران میدانی

امروز در اعتراضات ایران راهبران میدانی زیادی از زن و مرد وجود دارند که بسیار از آنها از دید ما بی نام و نشان هستند اما در محلات خود نامهایی آشنا می باشند. بعضی از آنها نامشان بیرونی می شود. بعضی گمنام می مانند. این تجربه را از انقلاب سال ۵۷ می گویم. آنروزها بسیاری از ما، راهبران میدانی بودیم و سرنخ اعتراضات را در محلات خودمان در دست داشتیم. برنامه ریزی می کردیم. تظاهرات براه می انداختیم. جلسات مخفی تشکیل میدادیم. اکثر ما نیز مستقل بودیم و به هیچ گروه و سازمانی تعلق نداشتیم. بطور خاص، خود من آنروزها شبانه روز نداشتم. یادم هست شبهایی که خیلی دیروقت با چهره و چشمانی سوخته از گاز اشک آور به خانه می رسیدم و همانطور با پوتین ها یا بسکت هایم، کنار در اطاق، از خستگی ولو میشدم و بخواب میرفتم. مادر با نگرانی کفشهایم را آهسته از پا در می آورد و رویم روکش می کشید. اینروزها وقتی با بچه های توئیتر مثل توماج، آتنا، حسن و هزاران نفر دیگر در انعکاس صدای بچه ها در خیابان تلاش میکنم. سن و سالم را از یاد می برم. دوباره می شوم همان عاطفه هجده نوزده ساله ی آنزمان، که آرام و قرار نداشت. دوباره خود را در خیابانها می بینم. با این بچه ها مقابل پاسداران مسلح، با بلند کردن دستهایم به علامت پیروزی بر زمین می نشینم تا بگویم از شما نمی ترسم. به سمت پاسداری که گلن گدن اسلحه اش را برای شلیک می کشد، میدوم و او را هل میدهم تا نتواند نیکتا و مهسایی دیگر را بکشد. سطل آشغال را برمیگردانم و دست در دست دیگران آتشش می زنم تا سوزش گاز اشک آور کمتر شود. هر شب در محل فریاد مرگ بر دیکتاتور سر میدهم و از انعکاس صدایم در صداهایی که تکرار می شود به شعف می آیم. من اینروزها نه ۶۴ سال بلکه ۱۸. ۱۹. ۲۰ ساله ام و دست در دست جوانان در خیابانها می رقصم و فریاد می زنم. گاهی که بخودم می آیم، اشکم بی اختیار فرو می ریزد. از اینکه آنجا نیستم تا با سپر کردن سینه ام در برابر گلوله ها از آنها حفاظت کنم. نیستم تا من هم جزئی تفکیک ناپذیر از آنها باشم. این جوانان را دوست دارم. از جان و زندگیم بیشتر. یاد یارانم در آن روزها می افتم که یکی یکی در خون تپیدند و اینروزها را ندیدند. اما می دانم که این انقلاب حاصل جوشش همان خونها است. خونهایی که از همان آغاز حکومت جلادان در ایران به هم پیوست و امروز در هیئت یک اقیانوس بسوی ریشه کن کردن جمهوری اسلامی میرود. ریشه کن کردن جهل و جنایت . ریشه کن کردن دیکتاتوری در هر شکل آن.
یکی از اشتباهاتی که ما در سال ۵۷ مرتکب شدیم، این بود که قدرت را برای خود نمی خواستیم، هدفمان حکومت کردن نبود بلکه فقط میخواستیم برای مردم آسایش و رفاه بیاوریم. برا ی همین بعد از فتح خیابانها و مراکز قدرت، بجای تشکل خودمان در تشکیل یک دولت مردمی به مناطق محروم در تهران و شهرستان ها شتافتیم. خود من به گودهای جنوب بازگشتم تا مردم را یاری کنم. قدرت به دست آنهایی که بزرگان! نامیده می شدند، افتاد. آنها ما را برای جان فدا کردن و جنگیدن خوب می دانستند و بلد بودند بر خونهای ما بالا بروند. میدانستند ما جوانان مبارز، مبارزه کردن را خوب بلدیم اما اهل قدرت نیستیم. زمانی که ما با گذاشتن جان خود در کف دستهایمان، می جنگیدیم، یزدی ها و قطب زاده ها از آن بالا با آمریکا و کشورهای غربی معامله می کردند تا خمینی را بر سر ما خراب کنند. خودشان هم فکر میکردند که خمینی یک ملا است و آخوندها نمیتوانند حکومت کنند. او را به عنوان یک سمبل برای جامعه ای که به همت شاه تا خرخره مذهبی و خرافاتی شده بود، می خواستند تا خودشان قدرت را بدست بگیرند. اما آنها هم اشتباه میکردند. خمینی آمد و یکی یکی شان مثل قطب زاده را یا از دم تیغ گذراند و یا مثل یزدی و بازرگان خانه نشین کرد تا هستی ذلت باری را تجربه کنند.
این تجربه را می نویسم تا بگویم شما جوانان امروز این کار را نکنید. هیچ بزرگ و با تجربه تری از خودتان وجود ندارد. آن باصطلاح بزرگان ما همه گند زدند. مثل ما ساده اندیش نباشید که فکر کنید انقلاب کردید، تمام شد. نه! با پیروزی انقلاب، تازه تغییر شروع میشود و نباید گذاشت که انقلابتان را مثل انقلاب ما به غارت ببرند و با نشاندن یک خمینی دیگر بر بالای سر آن، منحرفش کنند. اجازه ندهید عکس هیچ کس در ماه دیده شود. فردای انقلاب آنها که تا بحال کاری نکرده یا فقط تفرقه افکنی کرده اند، خود را صاحب انقلاب معرفی خواهند کرد. همانها که همین امروز از راه دور می گویند، من خیلی قبلها گفته بودم که دختران مدرسه باید به خیابان بیایند. من گفته بودم که زنان روسری از سر بردارند. من گفته بودم که کارگران باید اعتصاب کنند و اصلا کارگران وقتی به میدان می آیند یعنی ما! یعنی فلان ایدئولوژی و بهمان ایدئولوژی. یا مثل خمینی راه مظلومیت پیش میگیرند که من به حکومت کاری نخواهم داشت و فقط به کاخ باز خواهم گشت تا مبادا مردم از چوپان و راهبری خردمندانه ای مثل من که میتواند مثل پدرش سایه خدا باشد، محروم شوند! بچه ها، این من ها اینروزها کم نیستند، پس حواستان باشد. رهبر، هیچ کدام از این من ها نیستند. خودتان هستند. خودتان فردا قدرت را باید در دست بگیرید و نه کسانی که بزور رسانه ها اسم و رسم پیدا کرده و سلبریتی شده اند. نه صاحبان این ایدئولوژی و آن ایدئولوژی ایسم دار نوستالژیک. چه مذهبی چه مارکسیستی. نه پرنس و پرنسس هایی که با میلیاردهای دزدی از مردم ایران امروز در هر کشوری یک کاخ دارند. ما جوانان در آن زمان، در "فداکاری ماکزیمم" و در "اعتماد ساده اندیش" بودیم. آن زمان اینترنت و شبکه های مجازی وجود نداشت. رسانه نداشتیم که سابقه افراد را جستجو و بشناسیم و یا کسی را نقد و افشا و یا مخالفت خود را با یک نقطه نظر ابراز کنیم. در خیابانها مثل همین روزها کتک می خوردیم. گاز اشک آور نوش جان می کردیم و دستگیر می شدیم. در هفده شهریور یک نفر از این بزرگان شرکت نداشتند. یک نفر آخوند هم نبود، وقتی ما را در حالیکه روی زمین به نشانه مسالمت نشسته بودیم به رگبار بستند. موضع گیری خمینی آنروز درست در نقطه مقابل ما بود. او شب قبل اطلاعیه داده بود که من راهپیمایی هفده شهریور را تائید نمیکنم. چون اعلام حکومت نظامی، او و آخوندها را بشدت ترسانده بود. بیخود می گویند که مردم در هفده شهریور نمیدانستند حکومت نظامی شده . نخیر ما میدانستیم و با عِلم به حکومت نظامی آمده بودیم تا فضای وحشت را بشکنیم. این ما بودیم که در هیئت مردم از حکومت نظامی و گلوله نترسیدیم و با دست خالی به میدان آمدیم که بگوئیم: توپ تانک مسلسل دیگر اثر ندارد. بعد از هفده شهریور خمینی و دیگر بزرگان! تا یک هفته لال شدند و هیچ اطلاعیه ای ندادند. از ترس رو به سکته بودند. این ما گروهی از جوانان بودیم که از فردای هفده شهریور باز هم جو حکومت نظامی را شکستیم و با حضور روزانه در بهشت زهرا در جستجوی کشته شدگان با ماموران حکومت نظامی قایم موشک بازی میکردیم و باطوم، گاز اشک آور و گلوله می خوردیم. هرگز آن روزهایی که وقتی شلیک می کردند، درون قبرهای خالی می پریدیم تا کشته نشویم را فراموش نخواهم کرد. یک آخوند نبود. یک نفر از این بزرگان نبودند. ما بودیم جوانانی پرشور، با دستهای خالی ولی با عشق به آزادی. برای همین، به هیچ قیمتی نمی خواستیم انقلاب رها کنیم. وگرنه خمینی و این بزرگان آنروزها بشدت ترسیده و حاضر به هر معامله ای با شاه بودند. این ما جوانان بودیم که بعد از چند روز از بهشت زهرا به خیابانها آمدیم و با جمع های کوچک بزن و در رو، جو حکومت نظامی را شکستیم. و خمینی باز فرصت طلبانه از لانه اش بیرون آمد و یک اطلاعیه در رابطه با هفده شهریور داد تا همین بزرگانی مثل یزدی و ... آنرا در ابعاد میلیونی تکثیر کنند و او را با رسانه هایی مثل بی بی سی در اذهان مردم، امام و رهبر انقلاب جا بزنند. جنایتکار بزرگ برای نشستن بر سفره قدرت خودش را آماده میکرد و ما هیچ امکانی برای مقابله با آن در شرایط محدود آن زمان نداشتیم. فردای انقلاب موسسه اسناد انقلاب اسلامی درست کردند و شروع به جعل سند برای اینکه بگویند ملاها صاحب انقلاب هستند و همه جا حضور داشته اند. همین ها که آمدند و سر ما را بر دار کردند. درست مثل انقلاب فرانسه که اولین قربانیانش جوانان انقلاب بودند که سرشان زیر گیوتین رفت.
بچه ها، امروز شما هستید که باید هم در خیابانها باشید و هم فردا بعد از پیروزی، قدرت را در دست بگیرید تا سرتان را زیر گیوتین دروغ و تحریف نبرند. تا شما را سر نَبُرند. حکومتی از جوانانی که زندگی را برای همه میخواهند. که زندگی و آزادی را برای همه میخواهند. وگرنه مطمئن باشید هر کس که بیاید اولین "سر بر دارها " خود شما خواهید بود. من میدانم که شما بسیار هوشیارانه از شبکه های مجازی اینروها استفاده میکنید. من توماج را میبینم که در هییت باشکوه یک رهبر در حالیکه جانش در خطر است و سرکوبگران وحشی در بدر بدنبالش می گردند، به میدان می آید و با قدرت فریاد خود را در خیابان به همراه دیگران به نمایش میگذارد برای اینکه بگوید ما نمی ترسیم. ما با مردم هستیم و برخلاف شایعات دشمن فرار نکرده ایم. این معنی "رهبر" است و نه آنهایی که سالهاست خود را رهبر می نامند و از راه دور پیام مسلح شدن می دهند، اما قادر نیستند حتی یک پیام ویدئویی با تصویر زنده از خود منتشر کنند. بله رهبران این انقلاب، امروز در همین خیابانها زاده شده اند. ما از چنین رهبران جوانی، فردا در راس قدرت حمایت خواهیم کرد و نه از رهبران وارداتی و حاصل کنفرانس های گوآدلوپی. شب گذشته توماج بعد از حضور در خیابان و انتشار ویدئوی آن در صفحه اش نوشت: نه اینوری نه اونوری. با اینکار جهت او و دیگران مشخص است. آنها بازیچه نخواهند شد. برای من این اوج آگاهی یک نسل است. آنهایی که تئوری و عمل را با هم پیوند زدند. من از یک فرد حرف نمیزنم که می تواند فردا اشتباه هم بکند. توماج یک فرد نیست شاخص یک نسل است. شاخصی که میتواند هزاران هزار در خیابان بی نام و نشان وجود داشته باشد. این شاخص ها تکثیر شده اند. تکثیر شجاعت، آگاهی و عشق به مردم و آزادی. اینها شکست ناپذیر شده اند. برای همین است که به پیروزی این انقلاب یقین دارم. بمانند یقینم به طلوع آفتاب که هر روز در پس یک شب طولانی خانه ام را روشن میکند.
عاطفه اقبال – 5 آبان 1401



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر