۱۳۹۵ دی ۱۱, شنبه

روزهای آخر!


آرش به روزهای آخر پا گذاشته است. قلبم از خبری که در راه است می لرزد. نگرانی آرش کلافه ام کرده است. حامد یازرلو از هدی صابر- جعفر کاظمی - و محمدعلی آقایی و هاله سحابی نوشته است و من میترسم که در امتداد نام آنها . آرش که در قلبهایمان جا گرفته نیز تبدیل به یک نام شود. آرش با مظلومیت تمام رو به مرگ می رود و من از ناتوانی ام عصبانی ام. ازاینکه کاری از دستم برنمی آید، همانطور که در جلوگیری از اعدام علی صارمی - جعفرکاظمی- محمدعلی آقایی- شهرام احمدی و ..... کاری نتوانستم بکنم. این ناتوانی مرا ویران می کند. نمیتوانم و اجازه ندارم از او بخواهم که به اعتصابش پایان دهد. آرش غم از دست دادن مادر چهل ساله اش را در دل دارد. آرش غم در بند بودن عزیزش گلرخ را در دل دارد. آرش غم یارانش را در دل دارد. آرش غم این مردم زندگی از دست داده. کودکان کارتون خواب و بی پناهان را در دل دارد. آرش به عنوان آخرین راه با جانش به اعتراض بی عدالتی نشسته است. و او تنها کسی است که میتواند برای پایان یا ادامه آن تصمیم بگیرد. اما من دلم می خواهد راهی گشوده شود و خبر زنده بودن او را برایمان بیاورند نه مرگش را. از وقتی نوشته ی حامد یازرلو را در مورد آرش خوانده ام. دوباره بغض کرده ام. در شب سال نو میلادی دلم نو نیست. غمگینم. غمگینم از اینکه تمام زندگیم را برای تغییروضعیت مردم و آزادی بیان و عقیده گذاشته ام تا حداقل نسل بعد از من وضعیت بهتری داشته باشد و عمرش در زندان به هدر نرود اما امروز وضعیت بدتر و بدتر شده است و آرش ها سعیدها آتناها امیرها گلرخ ها نرگسها زینب ها و.... در زندان هستند و آرش ها برای بدست آوردن حداقل خواسته هایشان بسوی مرگ می روند! و مهدی رجبیان در زندان بیماری ناعلاج ام اس میگیرد! و سعید با لبهای دوخته اعتصاب می کند و آتنای پراستعداد از ادامه تحصیل محروم میشود. آتنای دیگر از اطاق خوابش ربوده می شود. نرگس کودکانش را نمی بیند . زینب در حال از دست دادن چشمهایش است. ستار در زیر شکنجه کشته میشود و مادرش برای همیشه سیاه پوش میشود. غمگینم وقتی مادران سیاهپوش را می بینم. شهین. شعله. مهوش. شهناز. سیمین . گوهر و ...... قلبم را آتش می زنند. غمگینم از اینکه تمام دستآورد مبارزه ام در راه آزادی و تغییر زندگی زحمتکشان را کسانی به جیب ریخته اند تا با سرمایه عمر من و ما با فاسدترین و ارتجاعی ترین جناح های حاکم در کشورهای غربی و عربی روی هم بریزند و همبستگی در مبارزه جمعی علیه جنایتکاران جمهوری اسلامی را با عملکردهایشان از هم بپاشند. غمگینم از اینکه تلاشهایم در این مسیر به دلیل سیاست های غلط سیاست بازان حرفه ای به جایی نرسیده است. غمگینم از اینکه امروز دستهایم در برابر گور خوابی و کارتون خوابی مردم بی پناه خالیست. غمگین از بسوی مرگ رفتن آرش سعید و تک تک کسانی که در زندانها در اعتصاب غذا هستند. 

حامد خاطره ای از آرش در زندان نوشته است. از نمازی که آرش به آن قیام کرد و هنوز در حال قیام ایستاده است:
  •  "هدی صابر دو بار با پای برهنه وسط حیاط بند ۳۵۰ زیر آفتاب قامت به نماز بست. بار اول بعد از رسیدن خبر اعدام جعفر کاظمی و محمد علی حاج آقایی بود و بار دوم بعد از رسیدن خبر هاله سحابی. بار اول تنها ماند. بار دوم دو نفر پشت سرش رفتند و به او اقتدا کردند. از این دو نفر یکی #آرش_صادقی بود. آرش هنوز آن نماز را که آنروز ایستاد، سلام نگفته. ایستاده زیر آفتاب. وسط میدان. یک تنه."
آیا بعد از مرگ آرش آنها که به یاریش برنخواستند خواهند توانست در آینه بخود بنگرند؟ چه کسی پاسخگو است؟ حاکمان اما غرق در سرمایه و قدرت با دستهای خونین سکوت کرده اند تا آرش ها بر خاک بیفتند! یک آرش دیگر! یک مهدی دیگر! یک علی دیگر! برای آنها زندانیان فقط یک شماره هستند در میان باقی شماره ها اما ما چگونه میتوانیم آرش را از این مرگ حتمی نجات دهیم؟
 آرش در این لحظات آخر به ما می نگرد. چشمهایش بر روی زندگی من سنگینی می کند! 

عاطفه اقبال - ۱۰دی ۹۵ برابر با  ۲۹ دسامبر ۲۰۱۶
http://eghbalatefeh.blogspot.fr/


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر