گاهی دلم میخواهد از شدت درد سرم را بر زمین بگذارم و بمیرم. تا همه چیز تمام شود.
تا اینهمه زشتی و پلیدی را نبینم. یکی از این لحظات، شنیدن خبر تجاوز موجوداتی از
جنس مذکر به دخترک پنج ساله افغانی در ایران است. از آن صحنه هایی است که قادر به
تصورش نیستم. و شنیدنش آتش به جانم می ریزد. از وقتی شنیده ام ملتهب هستم. بهم ریخته
ام. چشمهای معصوم دخترک شبهایم را آشفته کرده است. دیشب با همه ی بغضم گریستم. مگر
آدمی میتواند تا این حد جنایتکار باشد؟ مگر آدمی تا این حد می تواند شقی و
وحشی باشد؟ حتی حیوانات درنده هم با هم نوع خود چنین نمیکنند. چگونه می توان سکوت
کرد؟ و در بطن چنین فاجعه ای زیست و با تمام وجود فریاد نزد؟ چگونه می توان اینهمه
زشتی را در جان جامعه تحمل کرد؟ آه! خمینی که بودی؟ که از قعر قرون وسطی سربرآوردی
و این چنین کشورم را به پلیدی و جنایت آلوده کردی. لعنت زمین و زمان بر تو و خامنه
ای و بر تمامی کسانی باد که در آن بالا نشسته اند و بنام دین بر این مردم حکومت
میکنند. بر تمامی کسانی که به ماندن این حکومت رضا داده اند. سکوت نکنیم. که در
اینهمه جنایت شریک خواهیم بود. نظامی که چنین اخلاقیاتی را بر جامعه حکم فرما
کرده، که کودکانمان نه در مدرسه و نه در کوچه و خیابان در امان نیستند. در سایه
حکومتی که فعالین کودکان را نیز دستگیر می کند و تا سر حد مرگ به اعتصاب غذا می
کشاند، جامعه به چنین روزی دچار می گردد. باید سر اینهمه پلیدی را نشانه گرفت.
سکوت نکنیم که این پلیدی درب تک تک خانه هایمان را خواهد زد. سکوت نکنیم و به چهره
ی پردرد دخترک افغان بنگریم و او را دخترک خود بدانیم . دلم میخواست نزدش بودم. در
آغوشش می گرفتم و از اینهمه پلیدی و نجاست از او پوزش میخواستم. میخواستم که مرا
ببخشد که با اینکه تمام زندگی ام را در راه نبرد با جنایت گذاشته ام هنوز نتوانسته
ام بر آن پیروز شوم. هنوز نتوانسته ام دستهای پلید را از جان کوچکش دور کنم. آری
من پوزش می خواهم. من نیز مقصرم.
۲۹سال پیش،
در چنین روزی خمینی جلاد مرد و به لجن تاریخ پیوست. اما روح پلید او همچنان در جان
این حکومت زنده است.
عاطفه اقبال – 14 خرداد 97
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر