۱۴۰۲ اسفند ۲, چهارشنبه

پررو تر نشدیم، شجاعتر شدیم!

امروز تولدمه، عمداً امروز رو اختصاص دادم به جراحیِ پام تا از شرِ کیک و شمع و جشن تولد و تعارف‌ها خلاص بشم، از دوازده سالگیم از روز تولدم بدم میومد، فقط همین چند سالِ اخیره که تبریکای هوادارام تولدم رو قشنگ میکنه، فکر میکنم چون تنها کسانی بودن که تونستن حسِ تنها بودنم رو از بین ببرن.
جمعه ساعت ۶ صبح آوردنم بازداشتگاه اطلاعات، یکی از مامورای تحویل اصرار داشت که: « پرو تر شدی!»
قبل از اینکه بگیرنم مردم کلی گل بهم هدیه دادن. یه نفر با لبخند مشتشو گرفت جلوم، مشت زدم، مشتشو باز کرد، یه آب نبات چوبی تو دستش بود، یکی از اطلاعاتی‌ها بعد از خالی کردن جیبام بابت داشتن اون آب نبات بهم خندید، نمیدونست که اون فقط یه آب‌نبات چوبی نیست، شجاعت منه. پروتر نشدم. شجاع‌تر شدم. بخاطر کسانی که دوستم دارن. زندانبان اطلاعات اصرار داشت آسیب چشمم رو صورتجلسه کنه و از ماموری که من رو آورده امضا بگیره. زندانبان‌ها از دستگیری دوباره‌ام خوشحال نبودن. مامورای داخل و بیرون اطلاعات باهم فرق دارن، شاید جنبه تبلیغاتی داره. درِ سلول رو بستن، پشت قفلِ کشویی یه قفل دیگه هم انداختن. احتمالا جنبه روانی داره.
داشتم خودم رو آماده میکردم برای یکی دو ماه تحمل انفرادی که بعد از ۳ روز امروز به بند پذیرش منتقل شدم. گویا اینجا به زندانی‌ها دستور داده شده نزدیک من نیان‌‌ و باهام صحبت نکنن، با این حال خیلی هاشون...
- سلام آقا توماج
+ سلام عزیزم
- من رو یادتونه؟ البته این شکلی نبودم. موهام فر بود، خودمم...
+ نه راستش
- سال ۹۶ تظاهرات جلوی پایگاه بسیج، شما لیدر بودی.
+ آره آره، البته لیدر که نبودم، لیدر نداشتیم اصلا.
- دویدی با لگد زدی تو در
+ آره ولی ...
- من همونم که تیر خورد
+ اوه پسر چه دنیای کوچیکی
- همه کسانی که اون شب تیر خورده بودن یا خوب شدن یا مُردن، فقط من بدبخت به این روز افتادم...
تلخ میخنده ولی چشماش برق میزنن. چشمای سیاه و درشت و قشنگی داره، نمیشه بگی لنگ شده، خیلی بدتر، مجبوره پای راستش رو بیاره بالا و بچرخونه تا بتونه راه بره. گلوله توی رونش خورده ولی آسیب و نقص به لگنش هم رسیده. میگه: « ۱۷ سالم بود، بعد از جراحی پام فرستادنم زندان، بعدش دیگه نه تونستم درس بخونم نه کار کنم. الانم با مواد گرفتنم. اون شب همه یا خوب شدن یا مردن. فقط من بدبخت به این روز افتادم...»

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر