محسن دگمه چی بازاری زندانی، قهرمانی که لحظه به لحظه از شکنجه تا مرگ را با استواری تمام گام برداشت و دژخیمان را با رشادتش به سخره گرفت. امروز چشم های روشنش را بر جهانی چنین پلید فروبست. جهانی که مدعیان حقوق بشرش چشمهای خود را بستند تا حقیقت جانخراش ذره ذره آب شدن او را نبینند. جهانی که هنوز ولایت سفیه و جنایاتش را تحمل میکند. محسن رفت و من از دیروز این سومین خبر درگذشت ناگهانی از یارانم است که میشنوم و طاقتم را از دست داده ام. درد در استخوانهایم میپیچد و فریاد در گلویم گره میخورد و تبدیل به بغض میشود.در جایی نوشته بودم که محسن سمبل مظلومترین زندانیان سیاسی ما است که با شکنجه جسمی و روحی با شیوه وحشیانه تری بجای اعدام و تیرباران گام به گام به سمت مرگ میروند و جهانی که اینرا میبیند و تکان نمیخورد گاه برای من غیر قابل تحمل میشود. بر من خرده نگیرید که غمگینم و از این دنیا بیزار که در این لحظات شاید تنها چیزهایی که مرا آرام میکند همین نوشتن باشد. نوشتن آنچه از دلم بر می آید. روزگار دریده ای است نازنین. دلم میخواست چشمهای بسته محسن را برای آخرین بار میبوسیدم و به او ادای احترام میکردم. او که دلیرانه رفت و حسرت دست دادن با دژخیم را بر دل این پلیدان گذاشت. سلام بر او روزی که زاده شد. روزی که به زندان رفت و استوار ایستاد روزی که در بستر مرگ حتی اولیه ترین حقوق انسانی از طرف زندانبانانش از او دریغ شد و سلام بر آن لحظه ای که بالهایش را بسوی آسمان گشود و از زندان تن رها گشت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر