۱۴۰۱ بهمن ۱۸, سه‌شنبه

این روایت آتش زد به جانم...

«این سه روزِ سرد»
جزئیات هفتادو دوساعت قبل از اعدامِ محمدمهدی کرمی و سیّدمحمدحسینی از زبان چندی از هم‌بندی‌ها:
یک روز چهارشنبه بود که خبر رسمی‌اش بیرون آمد. ظاهرا چند رأس از آخوند کله گنده‌های قم ورود کرده بودند به پرونده‌ی بچه‌ها و افاضه کرده بودند که: چه؟ تجدید نظر؟این چه صیغه‌ایست؟ اینهارا باید تکه تکه کنید!
تصمیم گرفتیم نافرمانی مدنی کنیم، یعنی اعتصاب غذا و شعار و تحریم کارت تلفن و..._فردایش(پنجشنبه) «فتاحی» محمد مهدی و سیّد را صدا زد و بچه‌ها با بیم و امید رفتند سمت دفترش...یک حالتی حاکم بود انگار که همه با خود می‌گفتیم یعنی می‌شود... مثلا بچه‌ها با خبر خوش بیآیند؟

به سیّد گفته بودند حکم تو متوقف شده و شنبه یکشنبه خبر رسمی‌اش بیرون میاید، نگران نباش، فقط همبندی هارا آرام کن، آزاد میشوی، برمیگردی سرکار(خلاصه...غصه‌ی چی را می‌خوری،میری آن بالا، دنبال رؤیاهایت!) و امان از امیدهای بی موقع،امان از آدمها،آدمها، آدمهای رذل.
اما محمد مهدی‌ که سنش کم‌تر بود بدون ترس بهشان گفته بود ما همه می‌خواهیم اعتصاب غذا کنیم تا آزادی‌ما و برادرانمان تضمین شود! و «فتاحی»هم گفته بودش اگر نظم زندان را بهم بزنی همه را می‌نویسم پای تو بچّه!
که به خاطر همین ما سرمان را انداختیم پایین، محمدمهدی را آرام کردیم که سکوت کند و خودمان دندان روی جگر گذاشتیم بلکه زورشان به او که از همه‌ی‌مان کوچک تر بود نرسد. گفتیم خب، فتاحی گفته آزاد می‌شوند و ما هم که در این چهاردیواری، دلمان را بلاخره باید به یک چیزی خوش می‌کردیم که یأس مثل سگی هار راه نیفتد و استخوانهایمان را نجود، این شد که دلمان را خوش کردیم که داداش کوچیکه،محمدمهدی و سیّد بلاخره آزاد می‌شوند...
روز بعد رسید.صبحش سیّد آمد دم تک تک اتاق‌ها که بچه‌ها صبحانه بخورید، آرام باشید تا مبادا برای محمدمهدی بد بشود. مهدی کم سن است و پر شور، وظیفه ماست که مراقبش باشیم...خلاصه دلِ ساده‌ی سیّد را گیر آورده بودند و او هم که ذاتا بزرگ بود، مثل برادربزرگ‌ها دقیقا، مدام نگران بود که ما کاری نکنیم، که چیزی نشود، که خدای ناکرده برای محمدمهدی بد شود.
عصر همان روز، اسم بعضی از ما که در لیست اعتصاب غذا بود به عنوان کسانی که نظم زندان را بهم زده‌اند را به نگهبانی دادند و نگهبانی آمد، تهدید کرد که محمدمهدی اگر یک درصد بخت آزادی داشته باشد با این کار می‌فرستیمش سوله و دستش را کوتاه میکنیم از نامه و تلفن زدن.
این مسائل و خواهش‌های برادرانه‌ی سید که انگار بااینکه خودش هیچوقت هیچ خانواده‌ای نداشت حالا خانواده‌ی ما شده بود، باعث شد اعتصاب غذا را بشکنیم.
شرایط به نوعی بود که همه آزادی سید را باور کرده بودیم، و حتی خیال میبافتیم که بعد آزادی تولد سید را فلان جا بگیریم و جمع شویم و با هم بخندیم به سیاهی پایان ناپذیر این روزها...خودش هم میگفت بچه ها من حکمم متوقف شده و بیایید فقط مراقب مهدی باشیم و برای توقف حکم او تلاش کنیم.
روز بعد، جمعه صبح «عباسی» یکی از مسؤلین زندان به بند ما آمد و تک به تک، با یکجور همدلی نمادین که آنموقع دلمان میخواست باورش کنیم، دم اتاقها رفت و مشکلات بچه‌ها را پرسید و ما هم گفتیم... بعد چند ورقه کاغذ بهمان داد و گفت «نام» و «مشکلاتتان» را بنویسید تا کمک کنیم حل شوند.
دیدیم که یکجور شور و شوق، یکجور امید سرسری و کودکانه در فضای خالیِ زندان جریان گرفته، انگار باورمان شده بود که نام داریم،نامی که می‌شد بدون متهم شدن بنویسی‌اش،که حتی حق داریم رنجی داشته باشیم،رنجی که نوشتن آن روی کاغذ «مصداق اتهامِ تازه» نباشد…
آنوقت «عباسی» رفت پشت بلندگو، شش یا هفت نفر را صدا زد که دنبالش بیایند، محمد مهدی و سیّد را هم صدا زد... و یکباره بچه‌ها را برد. ما نمی‌دانستیم ماجرا از چه قرار است، مثل گرگی که در لباس میش به گله زده باشد و بعد بفهمیم که طرف گرگ بوده...ما را مشغول نوشتن کردند و این بی‌وجدان‌ها، این خانه‌خرابها، محمدمهدی و سیّد را همانموقع کشیدند بیرون. بعد فهمیدیم باقی بچه‌ها را فرستاده‌اند قرنطینه و سید و محمدمهدی را برده‌اند سوله و حتی نگذاشتند به صبح بکشد! بعدهم خبرش آمد، گفتند که بچه‌ها ساعت یک/یک و نیم رفته‌اند آن جا، آن بالاها، بالای دار...
@t1500tasvir

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر