به رقص این کودک می نگرم اما کمترین شادی در من برنمی انگیزد. یک کودک کار... یک کودک که از فقر به چنین کاری گمارده شده.. کمترین شوق و شور در چهره اش دیده نمیشود.. اجبار در حرکاتش فریاد میزند... بالاجبار و برای گرفتن پولی که به جیب بزرگترانش ریخته خواهد شد می رقصد. به کفشهایش نگاه کنید چقدر بزرگ و سنگین است! به لباسهای ژولیده اش! به سنگینی که در حرکاتش موج میزند! حتما دلش می خواهد که زودتر این نمایش تمام شود و خلاص شود اما نمیتواند! به مردی که روبرویش ایستاده و او را چون بوزینه ای دست آموز به رقص در می آورد، مینگرد و دوباره می رقصد! ]هنگ کردی... کردستان .. ایران یا سوریه ... یا ... نمیدانم متعلق به کدام شهر و دیار است اما یک از همین کودکان تنها است....کودکان کار.. کودکان فقر و گرسنگی ..کودکانی که در کوچه و خیابان بدنیا می آیند و در همآنجا سر بر زمین می گذارند... آنها که از زندگی هیچ سهمی ندارند! سر آقازاده ها و خانم زاده ها با ماشین های پراد و لباسهای مارک دارشان سلامت! چقدر معصوم هستند این کودکان.. قلبم از دیدنشان می لرزد! چگونه می توان به آنها نگریست و سکوت کرد!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر