۱۳۸۲ آذر ۱۴, جمعه

هویت مستقل

در آغاز لازم است تاکید کنم که این نوشته یک مقاله آکادمیک و پژوهشگر در دنیای   فلسفه و سیاست  نیست. حرفهایی است که از دل برآمده،  شاید که بر دل بنشیند.

مخاطب این بحث در آغاز به طور خاص هواداران سابق گروه ها بودند. برای اینکه در گام نخست  مسئله  هویت به عنوان مشکل اصلی در این قشر  نمود بیرونی  دارد.  ولی قرار دادن بحث  درمعرض  تبادل نظر تعدادی از دوستان باعث شد که با درکی عمیقتر،  این مشکل به عنوان یکی از دردهای قدیمی و مزمن جامعه کنونی مورد بررسی  قرار گیرد. مسلما  این بحث همچنان که بسیاری از دوستان به درستی تاکید کردند، بحثی استراتزیک است. هدف این مقاله  مطرح کردن  مشکل است و نه  پاسخ دادن به آن،  برای اینکه پاسخ آنرا هر کس در طول زمان  با شناخت و آگاهی پیدا کردن به این  درد، خود خواهد یافت. قبل از شروع بحث اصلی، به مقدمه ای که طرح این بحث را  در شرایط فعلی ضروری  می سازد. می پردازیم.

چند کلمه ای به عنوان مقدمه :

مبارزه برای آزادی در تاریخ انسانها قدمتی بس کهن دارد. در کشور ما نیز این مبارزه بیش از یکصد سا ل است که ادامه دارد و هر روز از پیچ ها و مقاطع حساسی عبور می کند. گاه چشم اندازی بس نزدیک به خود می گیرد و موتور محرکی برای تشکیل گروهها و سازمانها و تشکلات سیاسی مختلف می شود و گاه این چشم انداز به قدری تاریک می شود که تنها کسانی در میدان می مانند که اعتقاد به این مبارزه در هر شرایط و چشم انداز و به هر قیمتی دارند. نکته مهم این است که با  بررسی تاریخ می بینیم که این مشعل در هر شرایطی حتی به صورت شمعی کوچک  برافراخته نگاه داشته شده و هرگز هیچ کس موفق به خاموشی آن در دلها و اندیشه ها نشده.

اینجا این سئوال مطرح می شود که این مبارزه درشرایط فعلی  کشور ما  در چه نقطه ای قرار دارد ؟

آیا همانطور که خیلی ها مطرح می کنند به بن بست رسیده است؟ یا در پیچی بغایت سخت قرار گرفته و باید با هوشیاری  و با گره زدن دستانمان به هم از آن گذشت ؟ شاید هم  باید منتظر ماند تا دیگرانی برای ما تعیین سرنوشت کنند ؟


مسلما اولین بار نیست که نه در کشور ما و نه در کشورهای دیگر، جنبشی در شرایط سخت قرار می گیرد ولی نکته اصلی این جا است که آیا توان آنرا داریم که از این شرایط بحرانی هوشیارانه عبور کنیم؟  یا باید  چنان که قانون جنگل حکم می کند به قانون قویتر سر تعظیم فرود آورده و عاقلانه  وارد بازی درست کردن یک آلترناتیو مطلوب برای  قدرت های جهان شویم؟

راه دیگر این است که  همانطور که دشمنان این مبارزه  روی آن حساب باز کرده اند وارد بازی  ً تقصیر چه کسی است؟ ً  بشویم  و وقت را به قدری روی طرح و عمده کردن اشکالات یکدیگر بگذرانیم تا داور سوت آخر را بزند. راه حل بدی نیست برای اینکه بعد از آن،  یک دهه و شاید چند دهه دیگر فرصت خواهیم داشت که به جمع بندی بپردازیم و به سر و کله یکدیگر بزنیم . چندان بد هم نخواهد گذشت برای اینکه آنها که در خارج کشور هستند به هر حال  پناهندگی یا ملیتی دارند یا در صدد به دست آوردنش هستند.  خانه و زندگی به راه  انداخته اند  و خوب که  فکر کنند می بینند که  برگشت به ایران در این دور و زمانه زیاد هم عاقلانه نیست ! در داخل هم که بالاخره دولت های غربی راه حلی پیدا خواهند کرد تا یک دمکراسی قلابی  با اصلاحاتی کم و بیش درست کنند. دیگر بهتر از این چه می خواهیم!؟  تازه ثابت هم می شود که تمامی گروه های سیاسی که در میدان بوده اند،  اشتباه کردند و انتقادات و پیش بینی های عده ای نیز درست بوده .  فرصت درست کردن محفل های روشنفکرانه را هم بدست خواهیم آورد تا روی موضوعات مهم! بحث و اظهار نظر  کنیم. می توانیم به درس و تحصیلات عقب افتاده  نیز بپردازیم و دکترا و مهندسی در این رشته و آن رشته بگیریم و با تیتر دکتر و مهندس و تحلیل گر و پژوهشگر
برای خودمان کسی بشویم و بتوانیم بهتر در این مباحثات شرکت کرده  و مقالات علمی و آکادمیک  با آمار و رقمهای بسیار درست و دقیق در مورد دردهای مردم  بنویسیم. ایده بدی هم نیست ! آزادی که به ما بند نیست، سالها به همین صورت بوده، بعد از این هم همین خواهد بود. بودن و نبودن ما که مشکلی را حل نمی کند!

می بینید :  راه حل های مختلف و زیادی مثل همیشه  وجود دارد! راستی،  چه کسی از بن بست حرف میزد!؟




روی سخن  با کی است؟

در این بحث روی سخن با کسانی است که با احساس  دردی  مشترک می کوشند تا اگر بن بستی هم وجود دارد آنرا شکسته و برای این درد چاره بیاندیشند. کسانی که آزادی برایشان یک حرف و شعار نیست. کسانی که در پا گذاشتن فعال به این میدان و برای زنده نگه داشتن این مشعل جرات اینرا دارند که اشتباه کنند همانطور که شکنجه را، اعدام و از دست دادنهای  بسیار را در این مسیر پذیرفته اند. کسانی که از اشتباهاتشان  سکویی برای پرتاب می سازند.

همچنین روی سخن با کسانی است که هنوز به دنبال یک غریق نجات در میان دریایی بس عمیق و طوفانی هستند تا کشتی نجات  را برایشان به ارمغان آورده و به سوی ساحل  رهنمودشان کند! کسانی که شاید قدرت حرکت را به تنهایی در خود نمی بینند. کسانی که به هویت مستقل خود هنوز باور ندارند. برای همین به صحنه نمی آیند تا در سرنوشت کشور خود سهیم شوند.


شاید طرح یک سئوال ساده و پایه ای که اینروزها بسیار مطرح می شود، راه پاسخ به چرایی های دیگر را باز کند. سئوالی که در واقع عامل و محرک بحث هویت نیز می باشد :

-  چرا این جنبش  با وجود فداکاری ها و جانفشانی های بسیار پیش نمی رود؟

-  مشکل کجاست ؟

-  کجای کار اشتباه  می کنیم ؟ چون اگر بحث فدا و مایه گذاری است که  در  حداکثر،  در نیروی پیشتاز  به میدان عمل کشیده  شده. یعنی در این جا کم نگذاشته ایم. بحث این نیست که چه کسی گذاشته و چه کسی نگذاشته. بحث در کلیت آن مطرح است. صدها هزار زندانی سیاسی و کشته شدگان راه آزادی از هر طیف و قشری  مبین این ادعا هستند.هر کس که حتی مدتی کوتاه در این مسیر بوده.  می تواند صدها کتاب از سرگذشت خود و دوستانش بنویسد.


یکی از دوستان در شرح خلاصه ای از زندگی مبارزاتی خود می گوید :

من کسی هستم  که به عنوان یک نمونه از جوانان ایرانی مثل اکثر دوستانم  از نوجوانی  پا به این راه گذاشته و بعد از آن هیچ لحظه ای را به خودم مشروع ندیده ام مگر این که در راه آزادی این مردم باشد.  قبل از انقلاب با وجود سن کم برای دیدن حقیقت  محله های   جنوب تهران گذاشتم و از لحظه ای که درد و رنج و فقر این مردم را با پوست و استخوان به همراهشان لمس کردم تصمیم گرفتم که زندگی راحت را به خود حرام نمایم تا زمانی که حق این مردم گرفته شود، تا زمانی که این مردم به آزادی و حداقل های یک زندگی انسانی دست یابند . در  جنوب تهران،بدون ارتباط با هیچ گروهی،  آگاهی رساندن به  مردم و آماده کردنشان  برای یک تغییر را هدف اصلی ام قرار دادم. در انقلاب ضد سلطنتی تمام عیارشرکت کردم و از تشکل دهنده های آن بودم. بعد از انقلاب 22 بهمن تمام زندگی ام وقف این هدف شد. روزنامه منتشر کردم تا دردهای مردم را فریاد بزنم، در محله های  جنوب تهران به  همراه دوستانم برای به دست آوردن حقوق اولیه مردم با تمام وجود تلاش کردم. در خیابانها کتک خوردم. بارها راهی کمیته ها شدم و حبس کشیدم.

تقریبا به تمام زندانهای تهران  سری زده و با شکنجه های آن کم و بیش آشنا هستم. کودکم را در نطفه خفه کردند . همسرم را که تنها عشق زندگیم بود زیر شکنجه پرپر کردند و روی برانکارد در تپه های اوین به خون کشیدند. برادرم را در خیابان به گلوله بستند و هزاران تن از نزدیکترین  یاران و آشنایانم را تیرباران کردند. خانواده ام در بدر شد، خانه خالی مان را به گلوله بسته و نارنجک باران کردند و دست آخر در کینه ای حیوانی  آنرا  مصادره کرده و به کمیته جمهوری اسلامی  تبدیل کردند. بعد از فرارم از زندان، پدر پیرم را که بعد از کشته شدن برادرم سکته قلبی کرده بود به جای من به  گروگان گرفتند ............

...و اگر به شما بگویم که  خانواده  من  نمونه بسیار کوچکی است از خانواده های بسیاری که در دربدری ناشی از انتخاب مبارزه برای آزادی مردم سوختند و پرپر شدند . آیا باور می کنید؟ با تمامی دهشتناکی آن عین حقیقت است. این بلایی است که بر سر خانواده هایی که فرزندان آنها راه مبارزه را برگزیدند، آمده. ولی بگذارید به شما صادقانه بگویم که در این مسیر خانواده هایی را دیدم که در برابر شهامت و دلاوری آنها سر تعظیم فرود آوردم و دیدم که داستان من و خانواده ام در برابر آن بیش از حد معمولی و پیش پا افتاده است.

مادری را دیدم که  جسد پسر مبارزش  را برای در امان ماندن از مثله شدن توسط پاسداران در کف اطاق خانه شان با دست های خود دفن کرده بود. جوانی را دیدم که  در حیاط اوین در حالی که گلوله را شکنجه گرانش با کینه ای حیوانی  به بیضه اش شلیک کرده بودند که راحت نمیرد با ناخن هایش از شدت درد سیمان های کف حیاط را می کند وحتی فریاد نمی زد تا دشمنان آرزوی شنیدن فریادش را به گور ببرند.  برای اینکه بگوید امیدی هست و برای اینکه بگوید که مقاومت انسانی را پایانی  نیست. زن مسنی را دیدم که در میدان اعدام فریاد میزد : چشمانم را نبندید تا حقانیت این مبارزه را به چشم ببینم . و هزاران حماسه دیگر که به تصویر کشیدنی نیست.........

با یادآوری این خاطرات  از خودم سئوال میکنم  :

چرا مبارزه به پیش نمی رود؟ چرا مردم به صحنه نمی آیند؟
چرا انبوه ایرانیان خارج و داخل کشور دلشان را به پیگیری اخبار میهنشان خوش کرده اند و حرکتی نمی کنند؟

شاید بپرسید که  بیان این  خاطرات چه ربطی به بحث دارد ؟ و چرا به جای مطرح کردن نیمه و نصفه آن در  اینچا مثل خیلی ها وارد نوشتن این خاطرات نمی شویم؟ ایده خوبی است. می توانیم به انتشار کتاب خاطرات زندانیان بپردازیم  تا هر کس بتواند بعد از خواندن کتاب با کشیدن آهی و نثار نفرینی بر مسبب این فاجعه ها، وظیفه ی خود را تمام شده ببیند و کتاب را در گوشه ای ازکتابخانه اش با تمامی بازیگران آن  به فراموشی بسپارد.

ولی هدف  از نوشتن اینها بیان خاطره نیست، نوشتن کتاب هم نیست، شاید به همین دلیل است که  بسیاری از این حماسه ها هنوز نوشته نشده. شاید بازیگران اصلی این کتابها ترجیح می دهند سکوت کنند تا خاطرات در این روزگار غریب آلوده نشوند.   شاید برای اینکه این داستان هنوز ناتمام است ؟ شاید که  درد ناک ترین خاطرات  متعلق به کسانی نیست که زنده مانده اند.  برای اینکه آنها شانس آنرا  دارند که  گوشه ای از آنچه گذشت را بیان کنند. ولی هزاران، هزار کتاب با نویسندگانشان در دل این خاک دفن شده اند. جوانی که در حیاط اوین در خون خود پرپر میزد هرگز نخواهد توانست لحظه های درد خود را تصویر کند. بگوید چگونه و چرا حتی فریاد نزد و تنها سیمان های سخت حیاط اوین شاهد دردش بودند. طفلی که در آستانه به دنیا آمدن در شکم مادری جوان با مادرش با هم زنده به گور شدند. هرگز نخواهد توانست از آرزوهایش برای  چشم گشودن به این دنیا سخن بگوید. مردی که جلوی چشمانش با شقاوت تمام به همسرش تجاوز کردند، هرگز نخواهد توانست دردش را به تصویر بکشد به یک دلیل ساده ! برای اینکه  در زیر خروارها خاک آرمیده است.

آری، دردهایی هست  که هرگز نوشته نخواهد شد. ولی اجازه بدهید که  امروز با بیان گوشه کوچکی از این وقایع وارد چرایی هایی شویم که بسیاری از قهرمانان این کتاب ناتمام،  پاسخ آنرا می طلبند. قهرمانانی که نهایتا تبدیل شده اند به زندگینامه هایی تکراری روی صفحه  تلویزیونها  و یا سرگذشتی در روزنامه ها و کتابهای خاطرات شهدا ...  . تصویرهایی که دیگر کسی  نگاه  هم نمی کند. داستانهایی که دیگر کسی نمی خواند. داستانهای تکراری مرگ و شکنجه و اعدام و سنگسار دیگر برای این مردم عادی و تکراری شده. مردمی که بارها و بارها اعدام های خیابانی را در میدانهای شهرشان به چشم دیده اند. شاهد سنگسار زنها  بوده اند. فقر و درد را تا بن استخوان  زندگی کرده اند.

آری صحنه ها و سرگذشت هایی  این چنین فجیع در کشور ما به امری طبیعی تبدیل شده ! و نهایتا فقط  به  کار کمک مالی جمع کردن و گرفتن چند حمایت از این نماینده و آن شخصیت سیاسی خارجی  می آید!

به سئوال این دوستمان برگردیم:  چرا مبارزه با تمام جانفشانی هایش به پیش نمی رود؟

برای پاسخ به این سئوال  اگر سری به سایت های ایرانی بزنیم مقالات و تحلیل های فراوانی وجود دارد. هر کس سعی دارد در این وانفسا کاری بکند. چاره ای بیاندیشد. فراخوان پشت فراخوان برای همبستگی تکرار می شود.

حرف همه یکی است : برای پیروزی بر دشمن مشترک باید متحد شویم. حرف زیبایی است ولی چرا خریدار ندارد . چرا تمامی این فراخوانها پس از مدتی با کم و بیش چند امضا به فراموشی سپرده می شود؟ گره کار کجاست ؟ چرا هیچ کس دیگری را قبول ندارد ؟ هیج سازمانی آن یکی را به رسمیت نمی شناسد؟ و در این میان کسانی که وابسته به گروه و سازمانی نیستند، خودشان را به رسمیت نمی شناسند؟
شاید در هر دعوتی، نقش همبستگی با من کمی  پررنگتر است از نقش همبستگی با هم ؟

البته اینها همه تا به اینجا شاید است. حال پرداختن به  این سئوال ضروری  میشود :

از آمارتقریبی 5 میلیون ایرانی خارج کشور چند نفر در تظاهرات و اعتراضات ضد رژیم شرکت می کند؟  بالاترین رقم آن طی سالهای گذشته 20.000 نفر اعلام شده – واقعی یا غیرواقعی بحث در این نیست . یعنی باقیمانده ایرانیان خارج کشور طرفدار رژیم کنونی ایران هستند؟ یا بی غیرتند!؟
غیرقابل  باور است. اگر این طور است پس چرا کشورشان را ترک کرده اند ؟ اگر ضد هستند چرا به میدان نمی آیند؟ آیا این حقیقت دارد که تشکل مورد نظر خود را نمی یابند ؟ وگرنه تماما تا اعماق وجود مخالف این نظام ضد مردمی هستند. و هر کدام  به نحوی خواهان سرنگونی و تغییر این رژیم می باشند؟ جالب توجه است که رقم بالایی از این ایرانیان را کسانی تشکیل می دهند که در طول عمرحداقل یکبار به میدان مبارزه سری زده اند.  یعنی که بی درد نیستند. تعداد زیادی از این ایرانیان به شکلی گذارشان به زندان در ایران افتاده، به نوعی تحت آزار قرار گرفته اند و با رژیم جمهوری اسلامی یا سلطنتی درگیر شده اند. جالب است که بین این ایرانیان چه در خارج و جه در داخل کشور بخش عظیمی از زندانیان سیاسی از زمانهای سال 47 تا به امروز وجود دارد. یعنی دو رژیم ! تعداد زیادی از پدر بزرگها و مادر بزرگها نیز از نسل مصدق و ......... هستند. و هر وقت پای صحبتشان می نشینی، خاطرات زیادی از آن زمانها دارند.

به داخل ایران سری بزنیم . از جمعیت 75 میلیونی ایران چند نفر به اعتراض برمی خیزند ؟ چند نفر از تظاهرات دانشجویی حمایت می کنند؟ آیا به این معنی است که این مردم خواستار حفظ این رژیم هستند؟ اگر نه چرا به میدان نمی آیند؟ ما تجربه سالهای انقلاب بر علیه شاه را پیش رو داریم که چگونه تظاهرات میلیونی خود جوش برگزار می شد. یعنی وضع از زمان شاه خیلی بهتر است و یا مردم خسته شده اند ؟
آیا درست است که  همه چیز به اسم مردم است. همه انقلابات، همه شعارها، همه مبارزات، همه و همه مشروعیتشان را از مردم می گیرند. ولی خود مردم در این میان نقشی ندارند. اگر مثل 22 بهمن در انقلاب شرکت کنند  طبق تجربه حاصلش به جیب این گروه و آن شخصیت  سیاسی خواهد رفت و آنها مثل همیشه بهره ای نخواهند گرفت ؟ پس چرا به صحنه بیایند تا جای بازیگران سیاسی را عوض کنند؟ شاید که  این مردم دیگر از همه رنگ به خود دیده اند و به قولی از ریسمان سیاه و سفید نیز می ترسند.

بحث هویت در اینجا مطرح می شود :

در تاریخ مبارزات ایران تا بحال عادت بر این بوده که یک سازمان یا رهبر به عنوان پیشتاز و جلودار،  پرچم انقلاب را علم کند تا دیگران  به میدان عمل بیایند. بعد هم یا این نیروی پیشتازدر ماه و آسمان دیده شده  تبریل به امامزاده برای هوادارانش می شود  و یا  مرغ عزا و عروسی برای نیروهای مخالف شده و اگر جایی انقلاب با مشکلی مواجه شد همه تقصیرش به گردن همان نیروی پیشتاز می افتد و دیگرانی که عمل نکرده اند به یکباره به صحنه می آیند تا این نیرو را سر ببرند.

اگر به سایت های اینترنتی و یا روزنامه های ماه های اخیر سری بزنیم می بینیم که همه ازخلاء یک رهبری در مقطع  فعلی حرف می زنند و هر کس هم که به میدان می آید تا تشکلی درست کند با ایده پر کردن این خلاء و حفره است. همه حرف ازخلاء یک آلترناتیو برای بدست گرفتن قدرت در ایران بعد از آخوندها می زنند.
بعضی ها خود را ذیصلاح تر از همه می دانند. بعضی سعی دارند تا با انتقاد از سازمانها و گروه های موجود آنها را به اننقاد از خود و اصلاحات درون سازمانی وادار سازند تا این معجزه آلترناتیو از درون آنها بیرون بیاید. بعضی هنوز دنبال همبستگی و گرد هم آیی شخصیت ها و قطب های وارد و کارکرده در دنیای سیاست هستند و می گویند با اتحاد آنها این معضل حل خواهد شد. برخی دیگر نیز بدنبال شیوه های تکرار شده ای مثل علم کردن  یک ایدئولوگ و اندیشه گری که ایده های نو را مطرح می کند، هستند تا به قول خودشان ........چی بشوند. – به عنوان مثال شریعتی چی – لنین چی – مصدق چی و......یعنی در یک کلام همه هنوز به دنبال نجات دهنده می گردند. به دنبال کسی که روزی خواهد آمد! یعنی در یک کلام هویت مبارزاتی هر کس ازیک  سازمان، رهبر ویا یک  ایدئولوگ گرفته می شود و هیچ کس هویت مستقل فردی خود  و دیگران را در مبارزه برای آزادی به رسمیت نمی شناسد.

سئوال این است :

آیا این تلاش تاریخی برای علم کردن یک سازمان یا گروه و یا شخصیت سیاسی از یک خلاء  هویتی  ناشی نمی شود؟

آیا همه این اشخاص در پی هویت یابی برای خود و جامعه خود نیستند؟

آیا درد جامعه ما را میتوان به شکلی در  این خلاء هویت تعریف کرد؟


در این مقاله سعی کرده ایم با مثالها و نمونه های مختلف به این بحث بپردازیم، باشد که پاسخ را در عمومی کردن این بحث بیابیم .

هویت چیست ؟

هویت در لغت به معنی ویژگی های مشخص و ممیزه یک شخص یا یک شیی میباشد. اگر سری به فرهنگ لغات فارسی بزنیم معنی هویت به طور عام به شکل زیر تعریف می شود : حقیقت شیی و شخصیت ذات که مشتمل بر صفات جوهری باشد. هویت به معنی هستی و وجود نیز تعریف شده . هویت را در شکل های مختلف آن میتوان معنی کرد . مثلا وقتی از هویت ملی حرف می زنیم منظور مجموعه خصلت هایی است که یک ملت را از ملت های دیگر جدا میکند. یا به همین شکل هویت گروهی یا فرهنگی . اینجا به طور خاص ما روی هویت فردی دست می گذاریم . با تعریفی که در بالا از این کلمه آمد. هویت فردی  هر کس در خصلت های ممیزه او با افراد دیگر معنی می شود . در واقع این هویت فردی است که یک فرد را از دیگران شاخص می سازد. در اصطلاح اداری به شناسنامه یک فرد نیز ورقه هویت می گویند. یعنی هویت فردی چیزی است که یک فرد را منحصر به فرد می کند، خصلت هایی که فقط متعلق به یک فرد است. برای همین است که انسان به هیئت فردی دارای احساسات، نیازها، و خصوصیات کاملا منفرد به خود می باشد. یعنی که هر فردی منحصر به فرد است  و همین ویژگی است که انسان بودن را معنی می دهد. هویت هر کس متعلق به خود او است. هر کس یک هویت فردی و مستقل دارد که اگر از او گرفته شود. تعادل شخصیتی اش به هم ریخته می شود. با این هویت فردی است که فرد میتواند انتخاب کند. دوست داشته باشد. تصمیم بگیرد. و زندگی کند. . در واقع هویت بیانگر کیستی و چیستی یک فرد است.  یعنی شخصیت اصلی ،  جدا کننده و پایه ای  یک فرد یا یک شیئ . چیزی که یک فرد یا شیئ را از دیگران جدا می کند. و به او به عنوان فرد معنی می بخشد

حال در قدم بعدی  اگر نخواهیم انسان را از جامعه اش جدا کنیم . روی هویت اجتماعی فرد دست می گذاریم. باید بگوییم که هویت اجتماعی فرد در خانواده، خاستگاه طبقاتی و جامعه ای که در آن زندگی می کند شکل می گیرد.  ولی در هر حال  پایه هویت اجتماعی فرد همان هویت فردی او است . برای اینکه تاثیر جامعه و جمع  بر هر کس  بنا بر هویت فردی  او به شکلی کاملا منحصر به فرد عمل می کند وگرنه  به  قول دکتر شریعتی انسان خربزه ای می شود که در مشهد بکاری شیرین در میآید و در تهران بی مزه !  برای همین از  نظر من  هویت اجتماعی را بر اساس هویت فردی می توان تعریف کرد.

بر همین اساس  جامعه و فرد یک رابطه متقابل دارند.  کنش و واکنش دو طرفه بین اجتماع و فرد باعث شکل گرفتن هر دو پدیده می شود. یعنی فرد بر  جامعه تاثیر می گذارد و جامعه  بر فرد. ولی همیشه تاثیر جامعه چون به صورت جمعی عمل می کند به روی فرد بیشتر است. برای همین برای تغییر بنیادی یک جامعه نیاز به گرد هم آیی افرادی است که یک هدف مشخص را دنبال میکنند.

اینجا این سئوال پیش می آید  که اگر نارضایتی عمومی در جامعه ای مثل ایران تقریبا همه گیر است.  چرا برای تغییر بینادی جامعه  این گرد هم آیی یا تشکل  فقط در تعدادی سازمان سیاسی تحقق می یابد و شکل وسیع مردمی به خود نمی گیرد؟- اشاره دوباره به 75 میلیون ایرانی داخل کشور و 5 میلیون ایرانی خارج کشور-

آیا این ناشی  از یک بحران هویتی در جامعه ما نیست؟


در قدم اول  میخواهم به طور خاص روی نیروهای جدا شده از سازمانها دست بگذارم. اهمیت این بحث در این است که این نیرو عمدتا همان نیروی اجتماعی است که یکبار به میدان آمده و به دلایل مختلف عقب کشیده. این نیرو با اینکه هنوز به آرمان آزادی و عدالت طلبی معتقد است به صورت خنثی عمل کرده و جایی برای خود در صحنه مبارزه نمی بیند.



هویت قبلی یا عضو سابق:  یکی از دلایل به صحنه نیآمدن نیروهای جدا شده از سازمانها


چندی قبل در جمعی تشکیل شده ازتعدادی  اعضا و هواداران سابق گروه های مختلف،  با اندیشه های فکری گوناگون  حضور داشتم،  پیشنهاد تشکیل جبهه همبستگی توسط شورای ملی مقاومت بحث روز بود. در همین  رابطه  سئوال و در ادامه آن جوابی مطرح شد که مرا به سمت تدوین این بحث کشاند.

سئوال این بود : آیا شورا اعضای سابق سازمانها و گروه های عضو خود  را در این جبهه  خواهد پذیرفت ؟ پاسخ این سئوال  را یکی از دوستان به نقل ازسازمانهای عضو شورا چنین مطرح ساخت :   این جبهه به منظور همبستگی نیروهای بیرونی تشکیل می شود و نمی تواند نیروهای بیرون آمده از سازمان های عضو شورا را پذیرا باشد.

این جواب به  یک گفتگوی انتقادی نسبت به سازمانها و گروهها در جمع دامن زد.

من  بحثی را درپاسخ این انتقاد در آن جمع  مطرح کردم که بعدها در جریان حوادث برایم عمیق تر شد و به جواب وارائه راه حل های  مشخص راه برد.

بحث این بود : شما با چه هویتی می خواهید در این جبهه شرکت کنید؟ قبل از شرکت در هر جبهه ای باید هویت خود را تعیین کرد. آیا شما هنوز خود را هوادار سابق فلان گروه یا سازمان می دانید - در این صورت نماینده خود را در این جبهه دارید – و احتیاجی به شرکت شما نیست-  یا با بیرون آمدن از سازمانی که به آن متعلق بوده اید، موضع مشخصی را اعلام کرده و در مرور زمان به هویت مستقلی دست یافته اید؟

پاسخ های داده شده نشان می داد که هرگز این بحث به صورت جدی در ذهنها مطرح نشده و برای اینکه هر کس جرات یابد این بحث را در خود جاری سازد، مانع های اساسی درذهن ها و اندیشه ها وجود دارد.

بعدها با طرح این سئوال  در طیف های مختلف،  این مشکل  برایم واقعی تر و ملموس تر شد.

در این جا باید اشاره کنم که مقوله ی  عضو یا هوادار سابق بودن مقوله ای است که  تمامی نیروهای سابق سازمانها و گروه های سیاسی  را  در بر می گیرد. جالب اینجاست که در بیرون از کادر سازمانی هر کس را با گروه سابق خودش تعریف میکنند :

سلطنت طلب سابق. چپی سابق . مجاهد سابق. رژیمی سابق. ملی گرای  سابق و........به این ترتیب صفت سابق کلمه ای جدید در فرهنگ لغت سیاسی  ما است. در فرهنگ  اروپایی  اکثرا افراد یک همسر سابق را با خود یدک می کشند. مقوله زن سابق، شوهر سابق مقوله ای است که همیشه دنبال اشخاص است. هوادار سابق نیز تقریبا  چنین مقوله است . به یک دلیل خیلی ساده  برای اینکه  هیچ کس به هویت مستقل خود و دیگران فکر نمی کند. به این ترتیب  کسی که زمانی سلطنت طلب بوده در فرهنگ عام  برای همیشه سلطنت طلب سابق خواهند ماند.

در مقابل نیرویی که خود را  انقلابی می نامد نیز کار را راحت نمی کند : هر کس را  که زمانی  پا به این میدان گذاشته  و باز گشته به چشم بریده و خائن و ....... می بیند. و هویت مستقل هیچ کس را به رسمیت نمی شناسد. آیا این یکی از دلایل فراگیر نشدن مبارزه نیست ؟  چون  اگرکسی  نوک پا را  به میدان گذاشت و برگشت لعنت دنیا و آخرت را با خود خواهد داشت! این بحث هرگز در سازما و گروه ها به رسمیت شناخته نشده که هر کس همانطور که حق  ورود به  یک سازمان را دارد به همان صورت هم حق رفتن را دارا است.  شاید این به ریزش نیرو منجر شود ولی راه همه گیر شدن  مبارزه را  باز خواهد کرد. از ترس این عقد دائمی و این مارک هوادار بودن خیلی ها  ترجیح می دهند اساسا وارد این بازی نشوند. برای اینکه کافیست پا  به درون بگذارند و مارک  سابق  را تا آخر عمر با خود حمل کنند.

این پاشنه آشیل نیروهای سابق! است. یعنی یا  باید برای ابراز وفاداری همیشه به همان سازمان وصل بمانند و یا به شکلی خودشان را از صحنه مبارزه حذف کنند یعنی هجرت کرده و همه جای پاها را پاک کنند.  کما اینکه تعداد کثیری از این نیروها اینکار را کرده اند.  برای اینکه جرات بیرون آمدن از پوسته خود را ندارند.

سئوال من از این نیروها این است: آیا  هدف شما برای ورود به یک سازمان، نبرد برای آزادی بوده یا اصالت دادن به این ظرف ؟ یا به تعریف دیگر سازمان برایتان وسیله ای برای رسیدن به هدف بوده یا خود هدف؟  با پاسخ به این سئوال میتوان جای خود را مشخص کرد. اگر سازمانتان ا ظرفی برای تحقق بخشیدن به ایده آل های شما بوده و در این ظرف به هر دلیل  جواب نگرفته اید . چرا میدان را ترک میکنید؟  باید خودتان قبل از همه این اصل را باور داشته باشید که عضویت در یک سازمان عقد دائمی با آن نیست. همانطور که انتخاب کرده و وارد یک گروه شده اید. همانطور هم حق داشته اید آنرا ترک کنید حالا هر کس هر چه می خواهد بگوید. مهم این است که شما چقدر هویت مستقل خود را  باور دارید. چرا دور هم جمع نمی شوید تا تشکلی نو را برا ساس ایده آل های خودتان  پایه بریزید؟ چرا فقط به انتقاد از سازمانتان می پردازید و چشم به تغییرات سازمان قبلی تان دوخته اید. آیا در قدم اول  نباید این مانع را در فکر به کناری گذاشت و با هویت مستقل قد کشید؟ آیا این درست است که قد خود را در برابر سازمان های سیاسی  در صحنه کوتاه  می بینید؟
آینده مبارزاتی و هویتی این نیروها دراین قدم اول گره میخورد.  در این رابطه به مثال هایی در قسمت های بعدی اشاره خواهم کرد.

در اینجا بحث هویت زدایی و بدنبال آن هویت یابی نیست . بلکه به هویت مستقل خود،  آگاهی پیدا کردن است.


عنصر اجتماعی

واقعیت این است که مبارزه هنوز به شکل ساده و اجتماعی  در میان توده های مردم  تعریف نشده. عناصر انقلابی و مبارز در نظر توده عام به شکل افرادی دست نایافتنی و خارق العاده جلوه کرده اند. مبارزه سخت جلوه میکند وچون مردم وسیله دفاعی در برابر نیروی مهاجم ندارند به میدان نمی آیند. از طرفی بنا به فرهنگ دیرینه همه به دنبال یک پیشتاز و جلودار هستند. کسی که قدرتمند باشد و بتوان پشتش جبهه گرفت. جالب این جا است که درآغاز حمله آمریکا به عراق خیلی ها ناآگاهانه این نجات دهنده را در نیروی خارجی می دیدند و می گفتند اگر آمریکا به ایران حمله کند هیچ مقاومتی از طرف مردم نخواهد دید. خوشبختانه که این رویا با دیدن وضعیت فعلی عراق بعد از حمله آمریکا برآب شد. و مردم دیدند از این امامزاده به غایت قدرتمند هم آبی گرم نمی شود. ولی نیروی اجتماعی هنوز در برابر مار رژیم جمهوری اسلامی چنان سحر شده که قدرت تکان خوردن را در خود نمی بیند. شاهد آن حمایت محدود مردم از تظاهراتهای دانشجویی در مقاطع مختلف است.

آیا درست است که مردم نمی خواهند تجربه زمان شاه را تکرار کنند؟ مردمی که با تظاهرات خودجوش و مقاومت تشکل یافته از طرف خودشان سرنگونی نظام سلطنتی را منجر شدند و به همان سرعت نیز در چنگ دیکتاتوری خونریزتر گرفتار آمدند. آیا  جامعه ما بعد از این تجربه دچار بی هویتی نشده؟ آیا اساسا همین بی هویتی جامعه نیست که به امثال خمینی و آخوندها فرصت می دهد که روی موج خون مردم سوار شوند و حاصل رنچ مردم را یکشبه به غارت ببرند و  25 سال – اکنون 38سال - سر قدرت دوام بیاورند؟ آیا نیروهای روشنفکر و انقلابی ما بجای اینکه به مردم شنا کردن را یاد بدهند  تا غرق نشوند. اشتباها وارد بازی نجات غریق شدن نشده اند؟ بحث هویت مستقل در اینجا مطرح می شود. در واقع به صورت ساده تر یعنی یاد گرفتن شنا به جای سپردن خود به غریق نجات.

هویت مستقل

سئوال اصلی این است : چرا انسان همیشه  به دنبال نجات غریق  می گردد؟ آیا برای این نیست که هویت مستقل خود را نمی شناسد؟  آیا همه به نحوی نمی کوشند که انسان به این هویت مستقل دست نیابد؟ برای اینکه شاید انسان با هویت مستقل دیگر تحت تاثیر این و یا آن آگهی قرار نخواهد گرفت. به دنبال مدل قرار دادن این و آن نخواهد گشت. خودش انتخاب خواهد کرد.
راستی هویت مستقل چیست که تمامی پادشاهان، خدایان ، نخبه گان خوب و بد، مخالف دستیالی انسان به آن هستند؟ چه قدرتی دارد که همه از استقلال انسان می ترسند؟

آیا این هویت چیزی نیست که سرمایه داری آنرا در قالب های زیبا و رنگارنگ تبدیل به پول و سرمایه برای خودش می کند. آیا تاثیراتی که تبلیغات روی انسانها در فقدان هویت مستقل دارد یکی از ابزارهای اصلی سرمایه داری برای عرضه کالا محسوب نمی شود؟ این حفره و خلائی که انسان به هر نحوی می خواهد پر کند و همه از همین کانال برای بازی کردن با خرد انسانی وارد می شوند. برای اینکه انسانی که مستقل نیست سعی دارد به هر شکلی و با هر چیزی این خلا را پر کند. برای همین راحت تحت بازی قرار می گیرد.

نداشتن هویت مستقل یکی از دردهای اصلی جامعه ما است . دردی مشترک که عنصر روشنفکر و عنصر اجتماعی ناآگاهانه ولی به یک اندازه از آن رنج می برند  و اتفاقا در دستیابی به  این هویت مستقل است که این دو عنصر میتوانند نقش خود را در تغییر مثبت  جامعه ایفا کنند. بحث ما در  اینجا پرداختن به هویت مستقل برای تغییر آفرینی در جامعه می باشد.


برای پاسخ به سئوالات بالا باید به چند نکته در مورد هویت مستقل اشاره کرد :

در فرهنگ لاتین است.
FAN*
یکی از خصلت های جامعه سرمایه داری ساختن انسانهای ستایش کننده یا

: در لغت به معنای دیوانه یا ستایشگر کسی یا چیزی بودن می آید.
Fan*

در جوامع غربیً فن ً فلان ستاره یا مانکن می شوند. در اینجا ً فنً ایدئولوژیک یا سیاسی است. شاید بکار بردن  این کلمه کمی  اغراق باشد ولی به من بگویید فرقش چیست ؟ به هر شکل نتیجه یکی است. انسان مستقل نیست. از این و آن بنا به شرایط خاص تقلید می کند. باید همیشه به معنای مذهبی یا غربی،  مقلد کسی باشد. در هر دو صورت استقلال و هویت فردی گرفته می شود. اینجا است که باید حواسمان جمع باشد و وارد بازی نشویم.

شاخص این است : از زمانی که کسی می تواند ما را بالا و پایین کند . ً فن ً هستیم . بخواهیم یا نخواهیم! هویت مستقل نداریم. از زمانی که کسی میتواند روی تفکراتمان تاثیر بگذارد. خودمان  نیستیم. بحث تاثیرگذاری نیست. بلکه بحث بی هویتی است. مرز خیلی ظریف است. برای همین براحتی می توانیم به دام بیفتیم. بحث خودآگاهی یا ناخود آگاهی است. همانقدر در عنصر اجتماعی که در عنصر روشنفکر!  برای این روی این نکته انقدر تاکید و تکرار می کنم که باید در همه جا مچش را گرفت وگرنه نمی فهمیم از کجا خوردیم. مهم این است که حرفی که من می زنم  تحت تاثیر حرف  دیگری نباشد  بلکه حرف مشخص خودم  باشد. فکر دیگری، نوشته دیگری باید نقش ایده و پیشنهاد را در من  بازی کند. حرفی که می زنم اگر مستقل هستم باید نتیجه جمع بندی و اقتباس فکری مستقل خودم باشد با در نظر گرفتن تمامی پارامترهای بحث های بیرونی. بحث اصلی این جا است و این است که جای تمرین روزانه را در تمامی حرکات و تصمیم گیری هایمان دارد.

وقتی هویت مستقل باشد. دیگر آلت دست قرار نمی گیریم. تحت تاثیر این و آن نیستیم. همه حرفها را گوش  داده  و بعد قضاوت می کنیم. خودمان  فکر می کنیم. شاید در یک جمع بهترین حرف متعلق به کسی باشد که هیچ سواد سیاسی و اجتماعی هم نداشته باشد. باید گوش کرد  و لحظه به لحظه تصمیم گرفت. سخت است. عادت به آن نداریم. همیشه دیگرانی به جای ما فکر کرده و تصمیم گرفته اند. برای اینکه هویت مستقل داشته باشیم  باید فکر کنیم و گام به گام خودمان انتخاب و عمل کنیم.  و این سخت است. راحتتر این است که یک نسخه برای پیچیدن داشته باشیم. برای همین هم ناآگاهانه به استقلال تن نمیدهیم. هویت پذیری آسان است . قالب آماده است. من  می گیرم  و اجرا می کنم . به همین خاطر هم اتوماتیک و زود جاری میشود. بعد یک دفعه به خودمان  می آییم  و می بینیم که بارها به نفس کارهایی که  کرده ایم  انتقاد داشته ایم  ولی آنرا  انجام داده ایم.


عنصر روشنفکر ما فکر میکند که برخلاف عنصر اجتماعی  آزاد و مستقل است ولی اشتباه میکند و معنی استقلال را نمی داند.

به یک مثال روشن در صحنه سیاسی نه چندان دور اشاره میکنم :

به من بگویید چه حفره ای  باعث می شود که اکثر روشنفکران ما به دنبال افرادی مثل سعید حجاریان در مقاطع مختلف بروند؟ سعید حجاریان کجا حرف نو دارد؟ ولی انبوهی از روشنفکران ما که خود را مستقل هم می دانند در دام او و دار و دسته اش  افتادند. و در ابتدا  حرفهایش را جدی گرفتند! کسی که در این دام می افتد یعنی حفره دارد. سعید حجاریانی که از درون رژیم آمده و تمام تلاشش در حفظ ساختار کلی رژیم حاکم است که نمیتواند حرف نو برای جامعه  و عنصر روشنفکر ما داشته باشد. کجا حفره داریم که به دام می افتیم؟ آیا نباید دردمان بیاید وقتی می بینیم که اکثر روشنفکران در یک مقطع وارد بازی حجاریان شده و حفره اصلی را نمی بینند؟. این از کجا ناشی می شود؟ هویت مستقل اینجا است که می تواند نقش بازی کند.

هویت مستقل چیزی است که همیشه و همه جا خواسته اند از ما  بگیرند و ما  زیر بار رفته ایم. پس نقش مسئولیت ما مشخص است .  دقیقا مثل بحث ستم پذیری طبقه محروم باید در اینجا مسئله هویت پذیری را زیر ضرب قرار داد. باید تمرین کرد در همه جا. در خواندن یک مقاله. در بحث و گفتگوی فردی. در گوش دادن به نظرات دیگران. ببینید  چقدر به این اهمیت می دهید که به کی گوش کنید تا به چی؟ اینجا مچ خودتان را خواهید گرفت. در تمام این نقاط باید فکر مستقل فردی را به کار گرفت. باید از خود سئوال کرد که فکر مستقل من در این مورد چه می گوید. این جا است که افراد به مثابه فرد فعال می شوند و به میدان می آیند. اینجا است که خلاقیتهای فردی به کار می افتد و از درونش راه حل بیرون می آید. نباید عامل تکرار افکار دیگران باشیم. این هم به آموزش و تمرین نیاز دارد. باید یاد گرفت تا بتوان آثار کهن و قدیمی را در خود از بین برد. باید یاد گرفت که چگونه مستقل بود. و چگونه مستقل فکر کرد. چگونه دیگران را نه به عنوان ً فنً و نه به عنوان رقیب دید.

اگر دقت کنیم می بینیم که همه جا میخواهند این فکر مستقل را از ما  بگیرند. به همان میزان که مستقلیم برای جامعه  خطرناک میشویم.

چرا نقش آگهی  انقدر در جامعه سرمایه داری قوی است؟  برای اینک روی هویت غیر مستقل کار میکند. برای اینکه دست می گذارد روی ناخودآگاه انسان. با فرد بازی می کند و در این بازی هر چه را که می خواهد به او غالب می کند و جالب است که در نهایت آدم فکر می کند که خودش انتخاب کرده . چرا حتی در سازمانهای انقلابی  بحث هویت زدایی و هویت یابی از اصلی ترین بحث های درون سازمانی است؟

شخصیت مستقل، اندیشه مستقل در مورد هر چیزی خودش فکر میکند و  هیچ چیز را در تمامیتش نمی پذیرد. در هر جایی باید فکر کرد که فکر مستقل من در این مورد چه می گوید؟

برای اینکه در دنیای نسبی ها زندگی می کنیم. هیچ چیز و هیچ کس تمام حقیقت را در خود ندارد. برای همین باید تا بن استخوان مستقل بود تا بتوان تشخیص داد. با این باد و آن باد تکان نخورد. کسی که نتواند مستقل فکر کند و به این استقلال وفادار باشد. برای خودش کسی را پیدا خواهد کرد تا آویزان شود. به راحتی بازیچه شود. شیفته این و آن شود. این و آن میتوانند از او استفاده مثبت و منفی بکنند. یعنی در هر حال مورد استفاده قرار می گیرد.

هیچوقت نمی توان با تمامی افکار یک فرد یا یک سازمان موافق بود مگر اینکه ً فن ً باشیم.  به یک شکل دیگر هم عمل میکند. می بینیم که در یک جمع فقط یکی را قبول داریم نه جمع را. دیگران را قبول نداریم برای اینکه در درجه اول خودمان را قبول نداریم .

در اینجا بحث داشتن یا نداشتن شاخص نیست . صحبت تنظیم صد در صد  با یک فرد یا یک سازمان است.
برای اینکه دقیقا نقطه ضعف انسانی که مستقل نیست همین جا است. آدمی که مستقل نیست همه کارش را در رابطه با بیرون تنظیم می کند. با عینک دیگران خودش را می بیند.  بحث این است که وقتی خودمان را با کسی دیگر تنظیم و مقایسه می کنیم. سقف مان را بناچار در او می بندیم و امکان بلند پروازی را از خودمان می گیریم. اگر مستقل نرویم فردا دوباره در دام این و آن می افتیم. وقتی فرد شاخص می شود با ضربه خوردن او همه جریان ضربه  می خورد. مستقل که باشیم دنبال اندیشه مستقل می رویم به فرد کاری نداریم،  به اصول ها کار داریم. فرد یا جریان را در کادر اصول ها قبول داریم. وقتی روی اصول ها دست می گذاریم جرات اینرا خواهیم داشت که   ً نه ً  بگوییم.

می بینید قبل از ستم پذیری مشکل جامعه ما در هویت پذیری است. با همین هویت پذیری یا بی هویتی است که  جامعه به ستم تن می دهد. چه کسی  گفته است  که یکی فکر کند  و دیگرانی عمل کنند. چه کسی  گفته است  که یکی می تواند  به جای همه  تصمیم بگیرد . چه کسی  گفته است که یکی می تواند  خوب فکر کند  و بقیه می توانند خوب اجرا کنند. یعنی باربرهای خوبی باشند. حفره اینجاست که ما قبول می کنیم و با عملکردمان به این اندیشه صحت می گذاریم.

چاره چیست؟


راه نو، اندیشه نو

آیا راه نو یافتن هویت مستقل نیست ؟  بردن این اندیشه درجامعه ای که در انبوه مشکلات روزمره دست و پا می زند؟ آیا شناخت و به رسمیت شناختن این هویت مستقل باعث پیوند تمامی نیروهای مستقل و تشکل های سازمانی نخواهد شد ؟ آیا وقت آن نیست که با هر اندیشه و مرامی به هم بپیوندیم  و  چاره ای برای آزادی ایران بیاندیشیم؟

جواب تعدادی از دوستان در مقابل طرح این بحث این بود : جایی برای ما در این صفحه شطرنج نیست!

سئوال من این است : چرا برای خودمان در میدان مبارزه جایی نمی بینیم. برای اینکه هویت مستقل خود را به رسمیت نمی شناسیم. تا به حال برای ما در این میدان جایی نگذاشته اند. ولی اگر به درستی فکر کنیم می بینیم که در این میدان برای هیچ کس جا نیست. جا را باید به دست آورد. در این صفحه شطرنج باید جای خود را پیدا کرد وگرنه جایی به اسم ما  وجود ندارد. باید دید با شاه کنار می آییم یا با وزیر از پشت به شاه می زنیم ! و یا با  شخصیت هایی مثل جناب فیل و رخ و اسب دست به یکی می کنیم. شاید هم راه نو پیوند خوردن با پیاده هایی باشد که تا بحال در صحنه عمل فقط عامل اجرایی بوده اند. پیاده و پابرهنه. هیچ سلاح دفاعی نداشته اند. دستورات همیشه از صف اول صادر می شده. فکر نمی کنید اگر این پیاده ها به هویت مستقل خود دست پیدا کنند و  صحنه را به دست بگیرند چون در عدد تعدادشان بیشتر است و  در شکل نیز هیچ برتری بر یکدیگر ندارند. شکل و پارامتر مبارزه اساسا عوض شود؟  شاید  اگر عمیقتر  فکر کنیم به  یک فرمول ساده  برسیم  :

عنصر اجتماعی + هویت مستقل مساوی است با بدست گرفتن سرنوشت خود

نیروهای اجتماعی در حال حاضر چه در داخل کشور و چه در خارج تماشاگر هستند. برای اینکه به هیچ کس و به خصوص به خودشان اعتماد ندارند.  آیا همین نیرو با پیدا کردن هویت مستقل وارد صحنه عمل نخواهد شد؟

در آخر به یک  نکته اساسی اشاره می کنم :

در تاریخ بشر قهرمانان زیادی آمده و رفته اند . اسم بجا گذاشته و کارهای کوچک و بزرگ کرده اند . ولی هیچوقت گره تاریخی این ملت حل نشده . شاید که اینبار به جای نجات غریق شدن و اقدام به نجات همه کردن باید فن شنا را به همه یاد داد تا همه بتوانند روی آب بایستند و غرق نشوند . وگرنه امکان دارد که لقب قهرمان بگیریم ولی هرگز موفق به نجات تمامی مردمی که در منجلاب فقر و بدبختی عمری است دست و پا می زنند نخواهیم شد.
جا دارد یکبار از خود بپرسیم چرا  گره تاریخی استبداد در میهن ما هنوز باز نشده ؟ تمام کارهای انجام شده جای تحسین دارد برای اینکه تلاشی برای نجات انسانها بوده. ولی کار به انجام نرسیده. چرا؟ چند قرن دیگر باید منتظر شویم تا به خودآگاهی برسیم؟ شاید که باید اندیشه ای نو بنیاد گذاشته شود. شاید نیاز به راهی نو است.

باشد  که با شرکت فعال دوستان در این بحث به راه حلی مشترک دست یابیم .


عاطفه اقبال  - 14 آذر 1382  مساوی با 5 دسامبر 2003

- این مطلب را با نام مستعار صوفی حداد در دسامبر 2003 نوشته و در سایت مستقلین که آنزمان خودم راه اندازی کرده بودم، منتشر کردم. سایت مستقلین که یکی از سایت های اولیه در راستای انتشار مقالات و نظرات مختلف بود بعد از مدتی به دلایلی بصورت موقت بسته شد و بعد از آن نتوانستم آنرا دوباره راه اندازی کنم. اینک با این مطلب آنرا بصورت وبلاگی دوباره باز میکنم. باشد که نوشته هایی از این دست در آن منتشر شود.

- این نظرات باید با نام اصلی باشد و یا اگر با نام مستعار است. نفر حقیقی آن پشت این نام برای من مشخص باشد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر