۱۳۸۲ شهریور ۶, پنجشنبه

خواسته دردناک یک مادر!

میراث جامعه ای که اخلاق و عشق و محبت را در آن از بین بردند و بجایش کینه و مرگ و بی وفایی بجا گذاشتند. قلبم درد گرفت از دیدن ناله های مادری که فقط میخواست در خانه سالمندان از حال شش پسرش خبردار شود؟ میگوید با من قهر کرده اند و مرا در اینجا رها کرده و رفته اند. این مادر حتی از فرزندانش نمیخواهد که او را نزد خود ببرد فقط مادرانه می خواهد بداند فرزندانش حالشان خوب است یا نه؟ براستی چگونه می توان؟ کسی که با مادرش چنین کند با دیگران چه خواهد کرد؟ اینها را ارمغان نزدیک به ۴۰ سال حکومت جمهوری اسلامی در ایران است. کاش میتوانستم بجای بچه هایش در آغوشش بگیرم. چه سخت است مادر بودن و چنین شرایطی را متحمل شدند.او لحظه ها را می شمارد و میگوید دو سال و شش ماه است که در اینجا هستم و آنها سراغم را نمیگیرند. دلم تنگ است برای بچه هام!
ننگتان باد کسانی که این چنین مسخ شده اید که مادرتان را اینگونه رها کرده اید. ننگتان باد آنها که بر صدر نشسته اید و مردم را به اینجا کشانده اید! این است نتیجه وعده های آن امام دوران طلایی ! : " شما را به مقام انسانیت خواهیم رساند"!!!

عاطفه اقبال -۶ شهریور ۹۶ برابر با ۲۸ اوت ۲۰۱۷

این فیلم متعلق به سال 1382 میباشد

بعد از اون، سال 1382 بودش که پسر عمه من که صاحب یه خیریه هستش برای نگهداری سالمندان، با بنده تماس گرفتن و گفتن که روز مادر هستش و عده‌ای از دانشجوها اومدن به سرای سالمندان و موسیقی دارن برای خانم‌های مسن اجرا می‌کنن و اینها هم بسیار شعف‌زده هستن و صحنه دراماتیکی رقم خورده.


مستند ضجّه بیشتر حالت گزارشی داشت تا یک مستند هنری که تصاویر و پلان‌های هنر داشته باشه، تدوین هنری داشته باشه. ولی همونجوری که من با اون سالمندان در حال صحبت بودم و ضبط برنامه، یک دفعه افتاقی افتاد که همون، نقطه عطف و شروع فیلم شد. در واقع فیلم با اون سکانس بود که اگر جوایزی گرفت یا مورد استقبال قرار گرفت فکر می‌کنم هشتاد درصدش به خاطر اون سکانس بود. یکی از خانم‌ها منو صدا کرد و گفت آقا یک لحظه می‌شه تشریف بیاری؟ میشه عکس منو بندازی و بزاری تلویزیون تا صاحبش پیدا بشه.



ـ میشه عکس بندازی تو تلویزیون، صاحبش پیدا بشه؟ من بچه‌ها پیشم نمیان! عکسم بدم؟ عکس ندارم!



ـ عکس خودم بگیرم؟ بندازم تلویزیون؟



ـ آره! عکس ازم بگیر، بچه‌هام بیان پهلوم!



ـ بچه‌هات مگه نمی‌دونن اینجایی؟



ـ میدونن، قهر کردن؛ بیمارستان امام بودم! بستری بودم؛ پسرم گفت: دیگه باید بپوسی تا بیام پیشت! یعنی باید بمیرم دیگه!



ـ دوست داری بیان دنبالت بری از اینجا؟



ـ نه میخام خبری ازش بگیرم! میخام ببینم پسرم چی شده؟ شیش‌تا بچه‌ داره! بچه‌ها چه کار شدن؟ خودشم می‌گه نیستش! خدا برات خوشه کنه! شاید راه نجاتی پیدا کنم و بچه‌هامو ببینم. الان دو سال و سه ماهه اینجام و سه ماه بیمارستان امام بودم و الان دو سال و شش ماهه از بچه‌هام خبری ندارم. خیلی دلم تنگه! پسرمم نیست! دلم تنگه! از هرکیم می‌پرسم میگه نیست! شش تام بچه داره. سه تا دختر، سه تا پسر. میشه آدم دلش تنگ نباشه؟ سه سال بچه‌هام رو ندیدم. کاش می‌مردم و پسرم رو می‌دیدم.



خیلی دردناک بود. یعنی همونجوری که داشتم ازشون فیلم می‌گرفتم پشت دوربین واقعا منقلب بودم. بعد از اون پیگیری بودم که ببینم بچه‌هاش کجان؟ آیا میشه پیداشون کرد یا نه؟ اما نتیجه نداد و کسی پسر ایشون رو نمی‌شناخت که کیه و کجاست. خلاصه گذاشت تا اینکه حدود هشت سال بعد، سال 1390، همینجوری دوباره رفتم اونجا که سراغ کسایی که توی فیلم بودن رو بگیرم، تمام سالمندانی که در اون فیلم حضور داشتن فوت شده بودن، الان اون پیر زنه. پرسیدم که چی شد آیا فرزندانشون رو پیدا کردن یا نه؟ گفتن که ایشون اصلاً دیگه یه‌جوری راحت شدن! ایشون اختلالات ذهنی پیدا کردن و فکر می‌کنن که پسراشون میان دنبالشون؛ بسیار ازشون حرف می‌زنن درحالی که آثار از فرزندانشون نبود.

سال 1382


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر